درخت پير(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

_شب اينجا به جاي عبور ماشين از خيابان تنها با واق واق سگ و زوزه ي شغال با تو حرف مي زند.خوش شانس كه باشي آواز جير جيرك هم هست.نترس،هوايي نمي خواهد بشوي ،چند شب كه بگذرد ،به اين چيزها عادت مي كني.خدارا شكر ساكنان اينجا بي آزارتر از اهالي ده هستند.فقط يك چيزديگر،هرچه مي كني حرمت آن درخت پير را داشته باش. مي گويند...اصلا بي خيال اين حرفها، فقط مراقب همه چيز باش.
پيرمرد چند قدمي دور شد اما باز به سمت جوان بازگشت و با خواهشي پدرانه گفت:به خصوص آن درخت.
جوان بي خيال ازهمه جا، سايه ي طولاني وخميده ي پيرمردرا كه كم كم محو مي شد،با نگاه دنبال كردو وقتي از رفتن پيرمرد اطمينان پيدا كرد به سمت درخت كهنسال قبرستان رفت،درختي كه مردم در قديمترها حرمت بسياري براي آن برخوردار بودندو اين از پارچه ها وآينه هاي كه به ان گره زده واويزان كرده بودند كاملا پيدا بود.
جوان با دست بر تنه ي خشكيده وزمخت آن كوبيد وگفت:مي گويند تو روح داري درست است؟
شايد هم ازما بهتران در تنه ات جا خوش كرده اند؟
چه شده؟؟زبان نداري،ايرادي ندارد در عوض من تا دلت بخواهد زبان دارم.
چه گفتي؟تشنه ات شده است؟باشد،باشد الان سيرابت مي كنم.
وبعد زيپ شلوار خود را پايين كشيدو كليه هايش را صفا داد.
شب زودتر از آنچه كه فكر مي كرد،از راه رسيد،گويا در روستا خورشيدهم پا به پاي اهالي خسته مي شود وترجيح مي دهد زودتر به خانه بازگردد.
جوان براي خودش چهار عدد تخم مرغ نيمرو كرد و با نان تازه ودوغ وپياز به جانش افتاد.به قول خودش ،يك شام حسابي.
_يا بسم ا... اين صداي چي بود؟؟؟؟
لقمه ي دوم كوفتش شد.صداي غرش مهيب دوباره تكرار شد.اين بار احساس كرد زمين هم مي لرزد.
_يا خدا ،زلزله...زلزله
جوان با فرياد بيرون دويد.
با آنكه هوا ابري بود،همه جا روشن تر از آن چيزي بود كه فكر مي كردوساكت تر از آنچه كه پيرمرد گفته بود.
_آيا توهم زده ام؟قبرستان است ديگر
دوباره به اتاق بازگشت و در همان حال در دل به كسي كه كارخانه راكنار قبرستان ساخته بود ناسزا مي گفت:آخر اينجا هم شد جا؟،اين هم شد شغل؟،معلوم نيست نگهبان كارخانه ام يا مرده هاي توي قبر.
دوباره زمين لرزيد، به كنار پنجره رفت.
_خدايا درخت پير آتش گرفته است،بايد كاري بكنم،اما نه بگذار بسوزد درخت بي مصرف.
با لذت مشغول تماشاي سوختن درخت شد.
اما نا گهان احساس كرد كه همه چيز با آنچه كه فكر مي كند،متفاوت است،به سمت در اتاق دويد تا به بيرون فرار كند اما انگار كسي در را قفل كرده بود،پنجره هم حفاظ داشت،نه، فرار ممكن نبود،خواست فرياد بزند،اما انگار بختك به جانش افتاده بود،صدايش....
فرداي آن شب كارگران و چوب برها به كارخانه باز گشتند،پيرزني سلانه سلانه به سمت درخت پير رفت ،با احترام برگ سبزي از آن را چيد و در گوشه ي روسري فيروزه اي اش گره زد.
سر كارگر كنجكاواز دوتن از كارگران پرسيد:پس نگهبان جديد كو؟
يكي از آنها پاسخ داد:لابد خوابيده
وديگري با خنده گفت: شايد هم فرار كرده ريغو
سركارگر به سمت اتاق رفت ،دستگيره ي در را چرخاند،در اتاق باز بود،همه چيز عادي به نظر مي رسيد الا جنازه ي سوخته ي جوان!!!!!

امير هاشمي طباطبايي-زمستان1391



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:6توسط امیر هاشمی طباطبایی | |